ஜ❣نوشته های یک قلب خسته❣ஜ

با تو هستم

 

با تو هستم سهراب ..
تو که گفتی: گل شبدر چه کم از لاله عاشق دارد؟
راست می گویی تو !
چه تفاوت دارد قفس تنگ دلم .. خالی از کس باشد؟
یا به قول تو پر از ناکس و کرکس باشد ؟
من نه تنها چشمم .. واژه را هم شستم ..
فکـــر را ..
خــاطــره را ..
خــواب یــک پــنــجــره را ..
زیر باران بردم .. چتر ها را بستم ..
من به این مردم شهر پیوستم ..
من نوشتم همه حرف دلم ..
آرزو کردم و گفتم که ..
هـــوا ..
عـــشــق ..
زمــیــن ..
مال من است ..
ولی افسوس نشد ..!
زیر باران من نه عاشق دیدم نه که حتی یک دوست !!
"
زیر باران من فقط خــیــس شدم"

 

[ پنج شنبه 27 آذر 1393برچسب:, ] [ 21:21 ] [ مهدی لاور ] [ 22 نظر ]


مرد بمان!

 

 

من یک زنم!

نه جنس دوم ،

نه یک موجود تابع ،

نه یک ضعیفه،

نه یک تابلوی نقاشی شده ،

نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی،

نه یک کارگر بی مزد تمام وقت...

باور داشته باش

من هم اگر بخواهم ،

می توانم خیانت کنم ،

بی تفاوت و بی احساس باشم ،

بی ادب و شنیع باشم ،

بی مبالات و کثیف باشم ....

اگر نبوده ام و نیستم ،

نخواسته ام و نمی خواهم!!

من زنم…

بی هیچ آلایشی…

حتی بی هیچ آرایشی !

او خواست که من زن باشم …

که بدوش بکشم،بار تو را که مردی !

..... و برویت نیاورم که از تو قویترم ...

آری من زنم...

او خواست که من زن باشم ...

همچنان به تو اعتماد خواهم کرد ...

عشق خواهم ورزید ...

به مردانگی ات خواهم بالید ...

با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد ...

پشتیبانت خواهم بود ... و تو ...

مرد بمان!

این راز را که من مرد ترم

به هیچ کس نخواهم گفت !!

[ پنج شنبه 27 آذر 1393برچسب:, ] [ 21:20 ] [ مهدی لاور ] [ 1 نظر ]


تو همونی...!!!

 

 

تــــویی که ..

داری مونیتور کامپیوتر رو نگاه میکنی ..

تــــویی که ...

داری تلوزیون میبینی یا حتی کتاب میخونی ..

تــــویی که ..

داری آهنگ گوش میدی یا شاید هم مسیج های گوشیتو میخونی ..

بعد یهویی ..

چشمات پُر ِ اشک میشه ...

اصلا نمیفهمی کی وقت کردی فکر کنی ...

به اون سرعت بُغض گلوت رو میگیره و

بعدش فقط یه نفس عمیــق میکشی ... !!

هی .. هی ..

تـــــــو ..

همونی هستی که ...

دلت شکسته ... دلت گرفته .. دلت تنـــــگ شده ..

تــــــو همونی ... !!

[ پنج شنبه 27 آذر 1393برچسب:, ] [ 21:18 ] [ مهدی لاور ] [ 1 نظر ]


دل نداری!!!؟؟؟

 

خیلی وقته دیگه زندگی خوش نمی گذره… فقط… میگذره
.
.
.
بارآخر،من ورق رابادلم بر میزنم!بار دیگرحکم کن ! امانه بی دل! بادلت،دل حکم کن !
حکم دل::
هر که دل دارد بیاندازد وسط !
تا که ما دلهایمان را رو کنیم ! دل که روی دل بیافتاد،عشق حاکم میشود !
پس ،به حکم عشق بازی میکنیم .
این دل من ! رو بکن حالا دلت را…!
دل نداری!!!؟؟؟
بر بزن اندیشه ات را…حکم لازم . دل سپردن ، دل گرفتن هردو لازم !!!

 

ولی............

قمار زندگی را به کسی باختم که "تک دل" را با "خشت" برید جریمه اش یک عمر حسرت شد! باخت زیبایی بود....!!!
یادش رفته بود که من یارش هستم نه حریفش!! یاد گرفتم به "دل" ،"دل" نبندم...
یاد گرفتم از روی "دل " حکم نکنم...
دل را باید"بر"زد جایش سنگ ریخت.. که با خشت "تک بری" نکنند!

 

 

[ پنج شنبه 27 آذر 1393برچسب:, ] [ 21:17 ] [ مهدی لاور ] [ نظر بدهید ]


 

 

امروز فهمیدم تنهایی یعنی ..
همه ی روز با خودت بگویی
"
فراموش کرده ام
بگویی
"
دیگر نیست .. دیگر دوستش ندارم"
اما ..
شب که می شود
زانوهایت را در آغوش بگیری
دیوار بشود تکیه گاه ِ سر پر ز خیالت ..
و در دل بگویی
"
راستی .. ! چقدر دلم برایش تنگ بود ، تمـــام ِ روز .. ! "

 

[ پنج شنبه 27 آذر 1393برچسب:, ] [ 21:16 ] [ مهدی لاور ] [ 1 نظر ]


دیر آمدی!

 

 

بــــاید بــاور کنــیم !

"تنـهـــایی" . . .

تلـــخ تــرین بــلایِ بــودن نیــســت . . . 

چیـــزهـای بـدتــری هـم هســت . . . 

روزهـــای خستـــه ای که در خـلـوتِ خـانـــه، پـیـــــر می شــوی . . . 

و ســال هــایی که ثانــیه به ثانیــه از سَــر گذشتــه اســت. . . 

تـــازه پِــی می بـــریــم کـه تــنـــهـایـی، تلخــخ تــرین بـلایِ بـــودن نیســـت. . . 

چیـــزهـــای بدتـــری هم هســــت 

دیــر آمـــدن!

 

[ پنج شنبه 27 آذر 1393برچسب:, ] [ 21:15 ] [ مهدی لاور ] [ 1 نظر ]


دلت

 

 

 

از دلَت بپرس مــال ِ کیست ؟
تـُــو مــال ِ منــی
خُودم کشفَت کرده ام 
تـُــو با مـَن مــی خندی
با مـَن گریه ِ مــی کنی
درد دلَت را به ِ مـَن مــی گویــی
دیـوانـه
دلَت برایِ مـَن تـَنگ مــی شود
ضربان قلبت با مـَن بالا مــی رود
با سُکوتَم ، با صدایَم
با حضورم ، با غیبتَم

تـُــو مــال ِ منــی
این بلاها را خُودم سَرت آورده ام
به ِ مـَن مــی گویــی دوستت دارم
وَ دوست داری
آن را از زبان ِ مَن
فقط مَن بشنوی
برای که ِ مــی توانــی خُودت را لُوس کـُنــی ؟
نازَت را بخَرد
وَ بهِ تُو دست نـَزنـَد ؟
چه ِ کـَســی با یک کلمه
با یک نگاه
دلَت را مـی ریزد ؟
بَعد خُودش آن را جَمع مــی کـُنَد وَ سَرِ جایَش مــی گـُذارد ؟
چه ِ کـَســی احســاسـاتت را تـَر وُ خـُشک مــی کـُنـَد ؟
اشکـَت را در مــی آورد 
بَعد پاک مــی کـُنَد ؟ 
چه ِ کـَســی پیش از آن که ِ حَرفت را شُروع کـُنــی
تا ته ِ آن را نَفس مــی کشَد ؟

دیـوانــه
مَن زحمتت را کشیده ام ، تا بفهمــی هَنوز مــی تَوانــی
شیطنت کُنــی ، انتظار بِکشــی ، تَپش ِ قَلب بگیـری ، عاشق ِ شَوی
تـُــو حَق نَداری خُودت را از مَن وَ مَن را از خُودت بگیری
تـُــو حَق نَداری ، " خُودت " را از " خُودت " بگیری
مَن شکایت مــی کُنَم از طَرف هَر دویمــان
از تـُــو
به تـُــو
چه ِ کـَســی قَلب مَرا آب و جارو مــی کُنَد ، دانـه ِ مــی پاشَد
تا کلمات مثل ِ کَبوتَر
از سَر وُ کـُول ِ مَن بالا بروند ؟
چه ِ کـَســی هَمان بلاهایــی را که ِ مَن سَرِ تُو آوردم
سَرِ مَن آورده ؟
من مــال ِ تـُــوام
دیـوانــه
زَحمتَم را کشیده ای
کـَشفم کـَرده ای

نَترس
چند سُوال مــی پُرسَم وَ مــی روم
یک : چند ســال پیرت کـَرده اند ؟
دو : چند ســال جوانت کـَرده ام ؟
سه : از دلَت بپرس مــال ِ کیست ؟
چهار : اگر جای ِ خُدا بُودی ، با ما چه ِ مــی کردی ؟
پنج : کــجا برویـم ؟
دستت را بـه ِ مـَن بده
[ پنج شنبه 27 آذر 1393برچسب:, ] [ 21:14 ] [ مهدی لاور ] [ نظر بدهید ]


عشق

 

 

عـشـق هـمـیـن اسـت کـه بـخـواهـی . . ! 
چـه سـه چـرخـه ی کـوچـکـی را 
چـه هـکـتـارهـا زمـیـن 
چـه زنـی را 
چـه مـردی را . . ! 
عـشـق کـم و زیـاد نـدارد، 
عـشـق 
یـعـنـی هـر چـیـزی کـه 
بـا "هـمـه ات" بـخـواهـی . . .

[ پنج شنبه 27 آذر 1393برچسب:, ] [ 21:12 ] [ مهدی لاور ] [ 1 نظر ]


این بابا و اون بابا یکی هستند؟

صدای ناز می آید.

صدای کودک پرواز می آید.

صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.

معلم در کلاس درس حاضر شد.

یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا.

همه بر پا،چه بر پایی شده بر پا.

معلم نشعتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد.

یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها بر جا.

معلم گفت:فرزندم بفرما جان من بنشین، چه درسی، فارسی داریم؟

کتاب فارسی بردار؛ آب و آب را دیگر نمی خوانیم.

بزن یک صفحه از این زندگانی را.


ورق ها یک به یک رو شد.

معلم گفت فرزندم ببین بابا؛ بخوان بابا؛ بدان بابا؛

عزیزم این یکی بابا؛ پسر جان آن یکی بابا؛ همه صفحه پر از بابا؛

ندارد فرق این بابا و آن بابا؛

بگو آب و بگو بابا؛ بگو نان و بگو بابا

اگر بخشش کنی "با" می شود با "با"

اگر نصفش کنی "با" می شود با "با"


تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو آیینه،

یکی از بچه های کوچه بن بست، که میزش جای آخر هست، و همچو نی فقط نا داشت؛ به قلبش یک معما داشت؛

سوال از درس بابا داشت.

نگاهش سوخته از درد، لبانش زرد، ندارد گویا همدرد.

فقط نا داشت...

به انگشت اشاره او، سوال از درس بابا داشت.

سوال از درس بابای زمان دارد. تو گویی درس هایی بر زبان دارد.

صدای کودک اندیشه می آید. صدای بیستون،فرهاد یا شیرین،صدای تیشه می آید.

صدای شیر ها از بیشه می آید.

معلم گفت فرزندم سؤالت چیست؟

بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟

معلم گفت آری جان من بابا همان باباست.

پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.

معلم گفت فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟

پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم.

معلم گفت فرزندم، چرا جانم، مگر این درس سنگین است؟

پسر با گریه گفت این درس رنگین است.

دو تا بابا، یکی بابا؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای آرش میوه از یازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟

ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟

چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟

چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟

چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟

ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟

تو میگویی که ای بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟

چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟

ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟

تو می گویی که ای بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من با زندگی قهر است؟


معلم سورتش زرد و لبانش خشک گردیدیند.

به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست.

چو گوهر روی دفتر ریخت.

معلم روی دفتر عشق را می ریخت.

و یک "بابا" ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش.

بگفتا دانش آموزان بس است دیگر؛ یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست.

پاک کن را بگیرید ای عزیزانم،

یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا، خدا را در ورق بنویس...


و خواند آن روز، "خدا بابا"

تمام بچه ها گفتند، "خدا بابا"

 

[ سه شنبه 18 آذر 1393برچسب:, ] [ 15:5 ] [ مهدی لاور ] [ 6 نظر ]


عشق و خیانت

یه وقتایی هم باید دستتو بذاری روی شونۀ بعضیا و بگی :
نــه …
خوشـــــم اومـــد …
از اونی که فکـــر می کردم ؛
آشــغال تـــری ..
.
.
.
شمایی که تا دو روز پیش “چشم چشم دو آبرو” میکشیدی . . .
واسه ما “خط و نشون” نکش !
.
.
.
نه حرفی برای گفتن …
نه امیدی برای ماندن …
نه پایی برای رفتن …
نه تمایلی برای دوباره ساختن …
تو از اول هم هیچ نداشتی !
.
.
.
قرار نیست که همیشه من خوش باشم …
دیروز من خوش بودم از اینکه در کنارت بودم …
امروز دیگری خوش است برای با تو بودن …
و فردا یکی دیگر…
از تلاش دست نکش عزیزم که چشم ملتی به توست …
تو می تونی …
.
.
.

کاش اینــقدر کـــه برای دست زدن به

گوشیت حساسیت داشتی

به ” تــنت ” هم داشتی ...

[ یک شنبه 16 آذر 1393برچسب:, ] [ 21:51 ] [ مهدی لاور ] [ 1 نظر ]