نفرین به تو که با زیباترین نقاب به چهره دوست درآمدی
نفرین بر آن مرامی که اینگونه به اعتمادم خیانت کرد
نمیبخشمت…
نفرین به تو که با زیباترین نقاب به چهره دوست درآمدی
نفرین بر آن مرامی که اینگونه به اعتمادم خیانت کرد
نمیبخشمت…
اینجا زمین است ، زمین گرد است !
تویی که مرا دور زدی ….. فردا به خودم خواهی رسید !
حال و روزت دیدنیست….
به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…
می دانی … !؟ به رویت نیاوردم … !
از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما “
فهمیدم
پای ” او ” در میان است . . .
تو روزگار رفته ببین چی سهم ما شد …
از عاشقی تباهی
از زندگی مصیبت
از دوستی شکست و
از سادگی خیانت
عاشق عاشق تر
نبود در تار و پودش دیدی گفت عاشقه عاشق
@@@@@@@@@@@ نبودش @@@@@@@@@@
امشب همه جا حرف از آسمون و مهتابه ، تموم خونه دیدار این خونه
فقط خوابه ، تو كه رفتی هوای خونه تب داره ، داره از درو دیوارش غم
عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ، بیا بر گرد تا ازعشقت
نمردم، همون كه فكر نمی كردی نمونده پیشت، دیدی رفت ودل ما رو سوزوندش
حیات خونه دل می گه درخت ها همه خاموشن، به جای كفتر و گنجشك كلاغای
سیاه پوشن ، چراغ خونه خوابیده توی دنیای خاموشی ، دیگه ساعت رو
طاقچه شده كارش فراموشی ، شده كارش فراموشی ، دیگه بارون نمی
باره اگر چه ابر سیاه ، تو كه نیستی توی این خونه ، دیگه آشفته
بازاریست ، تموم گل ها خشكیدن مثل خار بیابون ها ، دیگه از
رنگ و رو رفته ، كوچه و خیابون ها ،،، من گفتم و یارم گفت
گفتیم و سفر كردیم،از دشت شقایق ها،با عشق گذركردیم
گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو
به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری
گفتم كه تو می دونی،سرخاك
تو می میرم ، ولی
تا لحظه مردن
نمی گیرم
دل از
تو
رفـــــــــــــــــــت . . .
بی آنکه مرا به خــــــــــــــــدا بسپارد . . .
نمی دانم . . .
خدا را از یاد برده بود یا مرا . . . !؟
::
:
درنگ
عجب دنیای عجیبیست !
رفتن و ماندن من به یک نقطه بند بود !
زمانی که گفتی” برو ”
چقدر عاشقانه می شد ، اگر نقطه اش بالا بود . . .
::
::
ادامه ی مطالب...
عشق هایت را مثل کانال تلویزیون عوض می کنی و افتخار می کنی که عشق برایت این چنین است!
از بهار پرسيدم عشق يعني چه؟ گفت تازه شکفته ام نمي دانم
از تابستان پرسيدم عشق يعني چه؟ گفت فعلا در گرماي وجودش غرقم نمي دانم
از پاييز پرسيدم عشق يعني چه؟ گفت در هزار رنگ ان باخته ام نمي دانم
از زمستان پرسيدم عشق يعني چه؟ گفت سرد است و بي رنگ
از مادرپرسيدم عشق يعني چه؟ گفت يعني هرکه در اين خانه است
از پدر پرسيدم عشق يعني چه؟ گفت يعني تو
از خواهر پرسيدم عشق يعني چه؟ گفت هنوز به ان نرسيدم
شبي از ماه پرسيدم عشق يعني چه؟ شرمگين و خجل خود را در اغوش اسمان پنهان کرد
شبي ديگر از ماه پرسيدم عشق يعني چه؟ ماه با چهره اي باز و خندان گفت يعني مهتاب
.
.
.
عشق يعني چه؟ ..............
گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی
یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی
یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی
شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی
یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی
حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم
باید زبان تند حاشا را بلد باشی
وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی
من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید سادگی ها را بلد باشی
یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی
چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز خواب و روًیا را بلد باشی
بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال دریا را بلد باشی
شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی
دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی
گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید این معما را بلد باشی
تو را یافتم از میان غربتم...
اما آشناتر از هر آشنایی...
مهمان قلبم نشدی بلکه صاحب خانه بودی...
پاکترین عشق اسمت نهادم اما بالاتر از آنی...
چشم مستت مهر خاموشی لبانم شد تا به قلبم زمزمه کنم آوار عشقت را...
چندی گذشت با تو بودن هر نفس عاشقترین گشتم...
به وجود پر از احساست با وجودم دل بستم...
تو شاهی و من گدای ناز چشمانت...
به کوی عشقت کلبه ای ساختم تا مر ا مهمان شوی...
قدم بر چشمانم نهادی خوش آمدی تو خود میدانی صاحب خانه قلبم شدی...
تاج سر کردم تو را تا بگویم:
بالاترینی بهترینی مهربانتر از هر مهربانترینی برایم اول و آخرینی...
وقتی یه زن باهات بحث میکنه
غر میزنه
قهر میکنه
دلش میگیره
از دستت گریه میکنه
میگه...میگه...میگه و اشکش سرازیر میشه و
مجبورت میکنه حرفشو گوش بدی،
خوشحال باش!
براش مهمی که اینجوریه!
اگه همش صدات میکنه
اگه دوسش داری
ذوق کن
چون خیلی دوستت داره
سکوت یه زن خیلی معنی داره ...
گاهي دلت بهانه هايي مي گيرد که خودت انگشت به دهان مي ماني...
گاهي دلتنگي هايي داري که فقط بايد
فريادشان بزني اما سکوت مي کني ...
گاهي پشيماني از کرده و ناکرده ات...
گاهي دلت نمي خواهد ديروز را به ياد بياوري
انگيزه اي براي فردا نداري و حال هم که...
گاهي فقط دلت ميخواهد زانو هايت را تنگ در آغوش بگيري و گوشه اي
گوشه ترين گوشه اي...! که مي شناسي بنشيني و"فقط" نگاه کني...
گاهي چقدر دلت براي يک خيال راحت تنگ مي شود...
گاهي چقدرررررررر دلگيري...
از همه ...
ديگر کلمات دم دستي ترين ترفندمان شد . . .
کلماتي که مقدسند ، که معجزه ميکنند ! افتادند زير دست و پا
فرقي برايمان نکرد که چه کسي باشد ، از چه جنسي باشد
فقط اينکه باشد و دمي بگذرد برايمان کفايت کرد
بد شده ايم !
از وقتي لبخند زديم و بوسيديم و نوازش کرديم
و آنسوي ماجرا پيچيديم و پيچانديم
و به زرنگي خودمان آفرين گفتيم
حال خيلي هامان خوب نيست
اين روزها عادت کرديم مرگ خيلي چيزها را جشن بگيريم
دردناک است حال و روزمان
دردمان درمان دارد !
کمي صداقت
کمي شهامت
فقط همين . . .
و رویای ما به حقیقت پیوست ، قلبهای ما به هم پیوست و زندگی آغاز شد…
به تو رسیدم در اوج آسمان عشق ، این بود قصه ی من و تو و سرنوشت….
تو آمدی و دنیا مال من شد ، همه ی انتظار و دلتنگی ها و غصه ها تمام شد
تو آمدی و عشق آمد و پیوند ما در کتاب عشق ثبت شد….
باور نداشتم مال من شده ای ، لحظه ای به خودم آمدم و دیدم همه زندگی ام شده ای
عشق معجزه نیست ، حقیقتیست در قلب ها که پنهان است
به پاکی عشق ، به لطافت با تو بودن و ما با هم آمده ایم که به همه ثابت کنیم معنای عشق واقعی را….
تو همانی که من میخواستم ، مثل تو کسی در دنیا نیست برایم ، مثل تو هیچگاه نیامد و نمی آید و نخواهد آمد ، تو اولین و آخرینی برایم….
و با عشق پرواز میکنیم ، میرویم به جایی که تنها آرامش باشد در بینمان، تا در یک سکوت عاشقانه و در اوج آرامش بدون هیچ غمی در آغوشت آرام بگیرم !
اینبار سکوت زیباست، چون درونش یک عالمه حرفهاست ، حرفهایی در دلهای من و تو ، که هم تو میدانی راز دلم را و هم من میدانم راز درونت را…
و من ثابت کردم عشق هست ، تو همیشه هستی ، و روزی میرسد که ثابت خواهم کرد از عشقت خواهم مرد….
و من و تو همسفران عشقیم تا ابد ، این احساسم همیشه در قلبت بماند….
از اعماق رویاهایم ،فریادهایم را سکوت میکنم
تا در حقیقت بمیرد این جسد متحرک
میان اینهمه دروغ های واقعی
زیر آوارهای باران مانده ام با چتر آهنی
میشوید خوبی هایم ،را نمیبرد پلیدیهایم را ،
بس که سنگین شده ام سیل ها هم طرفم نمی آیند
بی تو من اینم نه کمتر نه بیشتر
باز هم که رفتی و تنهایی من سر به فلک کشیده است
باز هم که نیستی و اشکهایم سیل مانند مرا به زیر کشیده است
باز هم که سوختی و باز برای شمع شدن پشیمان شده ام
باز هم که یادت امانم را بریده است
باز هم که غصه دارم در قلب تاریکم از نبود تو
باز هم که نمیشنوم صدای دلنشینت را در خانه سوت و کورم
باز هم که گم شدی در خاطره ها وچشمم از دیدن عکس تو سیر نمیشود
سالهاست که رفتی ولی هر روز اینها را تکرار میکنم
شاید بشنوی ،بفهمی،احساس کنی
در واقعیت نه ولی انتظار امدنت در خوابم را که میتوانم داشته باشم
باز هم که بغض و بعد ..............مثل همیشه
خدایا یه چیزی میگم ناراحت نشو ، دنیات ته نامردیه.
(دلگیرم)
مس کن کلماتی ر اکه برایت می نویسم ...
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ... تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ... لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ... که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد ...
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است ... لمس کن لحظه هایم را ... تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم، لمس کن این با تو نبودنها را.
ترشحات خوبی هایت
به سنگین ترین نقطه قلبم رسیده است
سبک تر شده ام حالا،مثل پروانه
استشهاد سلولهای بدنم گواهی میدهد
به بیکران شدن روحم در انزوای جسمت
من در ترانه های تو غرق شده ام
جنگ دست و پایم بی فایده است
وقتی روحم را از چنگم در اورده ای
من با تو زنده ام یا مرده ؟
فرقی نمیکند ...
"بیایی" یا "نیایی"
من دیگر هیچ وقت حالم " خوب "نمیشود.
تو چه می دانی ..
از شب هایی که دنیا دور سَرم می چرخید ..
اما من ، با تمام ِ قدرت ، به دور ِ تو چرخیدم ؟!
تو چه می دانی ..
از روزهایی که بغض های دنیا برای من می ترکیدند ..
و من ، بی توجه ، با همه ی وجود ، برای تو می خندیدم ؟!
تو چه می دانی ؟!
و چه بي رحمانه
بر باد دادي تماميت من را
با تلنگري از عشق....
و چه بي شرمانه
عريان كردي احساس من را
با بوسه اي سرشار از معصوميت....
ولي حيف
نه در تو عشقي بود...
نه در بوسه هايت معصوميتي...
فقط هوس بود ...
هوس..
وای بر حال کسی که معنی خیانت را نمیداند....
این تعبیر توست...
حقیقت چیز دیگریست،خیانت فقط هم خوابی نیست...
با نگاه هم میشود خیانت کرد،اما فاجعه است که نمیدانی چه میکنی...
گر اینگونه بیندیشی خزان ذهن توست........
زمستان نزدیک است...............